مهرادمهراد، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

بزرگترین جوانمرد من

سه قدم تا میلاد عشقم

گل پسر مامان بزرگ شدی . شدی ی جوانمرد بزرگ. چقدر زود گذشت. تو الان دیگه همه چیز رو می فهمی. هر چقدر از عشقم و عاشقی کردن هام بگم کم گفتم. فکر نمی کنم بتونم پنج شنبه بیام برات بنویسم. و مجبورم این مسئولیت رو یا به خاله ها یا به خاله مریم محول کنم. تولدت از ماه قمری سوم رمضان المبارک بود. من شرمنده ام مثل همیشه که با تاخیر این روز رو تبریک گفتم چون مشکلات و مریضی های اخیری که برام پیش اومد حسابی ناتوان و ضعیفم کرد و مدام در حال استراحت بودم. خلاصه که هر روز این روزها یاد پارسال میافتم که هر روز به شکمم نگاه می کردم و میگفتم زودتر بیا.دیگه خسته شدم از انتظار.بیا کنارم بخواب تا با نفسهات آروم بگیرم. بیا تا ببینم که سالمی و د...
31 تير 1392

لالا در پارک

قبل از لالا   بعد از لالا(روزی بود که من بیمار بودم و خاله ها شما رو بردند پارک تا کمی من استراحت کنم)  شما ی عمۀ خیلی مهربون و عزیز داری که خیلی دورتر از ما تو شهر ارومیه ساکن هست چون امکان این رو نداریم که تند تند ببینیمش تو وبلاگ عکس های شما رو می بینن.این رو زدم تا دوستهامون نگن چقدر عکس تو دو تا پست. عمه جون از راه دور ی عالمه ...
18 تير 1392

جوانمرد بزرگ

این سری عکس هایی هست که تو حیاط خونه مامان جون خاله ها گرفتند.(تو ساعاتی که من اداره بودم) دانشمند کوچولو چی رو میخوای از لابه لای اون برگ کشف کنی؟ نازنینم چقدر دوستت دارم؟! قربون قد و بالای خوشگلت برم با اون کفشهای کوچولوت این قفس بوقلمون های علی کوچولوی همسایه است که شما همیشه با تعجب اونها رو نگاه میکنی گل پسر کی رو روی تاب داری تاب میدی؟ این حرکت یعنی چه؟؟؟؟؟؟ ...
18 تير 1392

بهشت زهرا

امروز ساعت 6 صبح راهی بهشت زهرا شدیم. آخه نزدیک سالگرد مادر بزرگ خوبم هست. کسی که هیچ وقت نمی تونم باور کنم رفتنش رو. به خصوص اینکه چون تو بارداریم فوت شدند و نتونستم زمان تدفینشون باشم واقعا برام سخته. مادربزرگی که همیشه نگران بود یادمه وقتی مامان جون و باباجون به مکه مشرف شده بودند همش می گفت دلم شور میزنه چرا زنگ نزدند؟ می گفتم:مادر شما هم که همیشه رو ویبره دلشوره هستی. گفت بزار مادر بشی. نمی دونم چرا همیشه این جمله اش آتیشم میزنه. مادربزرگی که انقدر عاشق بود که همیشه و همیشه وقتی میرفتم خونه اش چون می دونست آش رشته خیلی خیلی دوست دارم برای مهیا می کرد. مادربزرگی که همیشه بهم زنگ می زد و احوالم رو جویا میشد. مادربزرگی که ...
7 تير 1392

تولدم مبارک

زن متولد تیر : با وفا، نجیب، گاهی اوقات خسیس، در آشپزی قابل، در شبهای مهتابی عاشق، در دوران مادری یك زن كم‌نظیر، از انتقاد نفرت دارد، اگر مورد تمسخر قرار گیرد به شدت آزرده خاطر می‌گردد و تاب تحمل طرد شدن را ندارد. صبر و از خودگذشتگی او برای كسانیكه دوستشان دارد حد و مرزی ندارد. همه مطالب بالا تا اندازه ای درسته ولی به خدا خسیس نیستم. همه می دونند که چقدر دست و دلبازم.یعنی وقتی حقوق می گیرم پدر می گه حقوق گرفتی؟ کاملا مشخصه که پول دارم! 6/4/61 درست سی و یک سال پیش بود که مامانم میگه من هم مثل شما در رمضان البته سحر به دنیا اومدم . بنابراین اسمم شد سحر. و حالا در ابتدای سی و دو سالگی احساس می کنم من هم با تو بزرگ شد...
7 تير 1392

عذرخواهی قدم

من شرمنده ات هستم که نتونستم اولین قدمت رو تو وبلاگت ثبت کنم. شرمنده ام. چون تو خونه اینترنت نداریم و تو خونه مامان جون هم وقت نمی کنم. به امید خدا بعد از کنکور خاله ها فرصت شاید بیشتر باشه. شما در تاریخ 24/3/92 به طور کامل به راه افتادی و کفش به پات کردیم و مثل یک مرد کوچک تو پارک نزدیک خونه به راه افتادی. قدم های موفقیت و پیروزی رو عشقم بر داری. عاشقتم خیلی خیلی خیلی ...
2 تير 1392

یازده ماهگی + پنحمین مروارید

8عشقم،زندگیم، بهونه بودنم خیلی زود گذشت،خیلییییییییی زود گذشت. و خدا رو شکر به خیر. هر چند در اوایل ده ماهگی یک مختصر بیماری پیش اومد که خدا رو شکر به خیر گذشت. خیلی شیرین شدی. خیلی تو دل برو شدی. و حیف که من نیستم که شاهد اولین هات باشم و وقتی به خونه برمیگردم بهم خبر میدند که چه کار جدیدی کردی . در ده ماهگی شما دیگه : 1- چهار مروارید خوشگل به علاوه پنجمین دندون که چهارشنبه یعنی 29/3/92 رویش کرد. 2- وقتی بهت میگیم نای نای بلند میشی و از شکم تکون می دی و یک دستت رو بالا می بری . 3- وقتی شیر می خوای می گی مَه و وقتی من رو می خوای می گی ما. 4- فعلا همه ادَه هستند. 5- برای رسیدن به وسایل دور و برت اشاره می ...
2 تير 1392

مخلوطی از همه چیز

این گل پسر چون می دونه مامانش شاغله و وقتی برای تمیز کردن نداره اومده و مثل ی سوپر من مهربون به داد مادرش رسیده. عاشقتم زندگیم این هم پسر رقاص مامانی که وقتی خاله ها رو رویت کرد دو روز بعد کپی برابر اصل شد حتی بالای  مبل این هم در  روزهای پایانی  بهار که به همراه خاله ها پارک رفته بودیم ...
2 تير 1392

من و هندوانه

پدرت علاقه وافری به هندوانه داره. البته به ترکی بهش میگن قارپوز. انقدر سالهای اول ازدواج هندوانه می خرید که آرزوی میوه خوردن به دلم میموند. باور نمی کنی که اولین سال ازدواجمون وقتی وارد خونه شد یک هندونه بزرگ زیر بغلش بود و خیلی جدی (واقعا میگم هااا) گفت این کادوی تولدت!!!! فکرش رو بکن. خلاصه ما که همه فارسیم این قارپوز تو خانواده ما یواش یواش جا باز کرد و طوری که دیگه همه به هندوانه قارپوز میگفتند. میشه واقعا خورد! در حال قل قلک دادند قارپوز هستی و حالا باید سوار بر این قارپوز خوشگل بشی و مثل کدو قل قله زن قل بخوری و بری. جیگرتو برممممممممممممم   ...
2 تير 1392